چین افتادن درپوست یا جامه و گاه ابرو، شکنج گرفتن. شکن و نورد پیدا آمدن. جمع شدن چنانکه پوست ترنجیده: باد گلها را پریشان میکند هر صبحدم زآن پریشانی نگردد روی دست افتاده چین. سعدی. روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک میتوان دانست بر رویش ز موج افتاده چین. سعدی
چین افتادن درپوست یا جامه و گاه ابرو، شکنج گرفتن. شکن و نورد پیدا آمدن. جمع شدن چنانکه پوست ترنجیده: باد گلها را پریشان میکند هر صبحدم زآن پریشانی نگردد روی دست افتاده چین. سعدی. روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک میتوان دانست بر رویش ز موج افتاده چین. سعدی
چپ بستن، مخالفت کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتراض کردن. (ناظم الاطباء). مخالف یا دشمن بودن. (فرهنگ نظام). - چپ افتادن باکسی، کینه از وی بدل گرفتن. با او بد شدن. دشمن شدن با وی: از چشم هوس عیش و طرب افتاده است با راست روان زمانه چپ افتاده است. ظهوری (از آنندراج). ، مکاری ورزیدن. (آنندراج). حیله بکار بردن. (ناظم الاطباء) ، در طرف چپ افتادن چیزی. (فرهنگ نظام). برگشتن بطرف چپ: با حریفان همه درساخته غیر از با ما کشتی ما و تو افتاده همین تنها چپ. شفایی (از آنندراج). رجوع به چپ بستن شود
چپ بستن، مخالفت کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتراض کردن. (ناظم الاطباء). مخالف یا دشمن بودن. (فرهنگ نظام). - چپ افتادن باکسی، کینه از وی بدل گرفتن. با او بد شدن. دشمن شدن با وی: از چشم هوس عیش و طرب افتاده است با راست روان زمانه چپ افتاده است. ظهوری (از آنندراج). ، مکاری ورزیدن. (آنندراج). حیله بکار بردن. (ناظم الاطباء) ، در طرف چپ افتادن چیزی. (فرهنگ نظام). برگشتن بطرف چپ: با حریفان همه درساخته غیر از با ما کشتی ما و تو افتاده همین تنها چپ. شفایی (از آنندراج). رجوع به چپ بستن شود
آسیب رسیدن. به گزند و ضرر دوچار شدن: شور عشق تو در جهان افتاد بی دلان را بجان زیان افتاد. خاقانی. مایۀ سلوت به غربت شد ز دست دل زیان افتاد و محنت سود بس. خاقانی. ملرز از بیم جان خسرو اگر از عشق می لافی که باشد سهل عاشق را اگر جانی زیان افتد. میرخسرو (از آنندراج). رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود
آسیب رسیدن. به گزند و ضرر دوچار شدن: شور عشق تو در جهان افتاد بی دلان را بجان زیان افتاد. خاقانی. مایۀ سلوت به غربت شد ز دست دل زیان افتاد و محنت سود بس. خاقانی. ملرز از بیم جان خسرو اگر از عشق می لافی که باشد سهل عاشق را اگر جانی زیان افتد. میرخسرو (از آنندراج). رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود
پیچ افتادن در کاری، مشکلاتی در راه برآمدن آن پیش آمدن، گره خوردن. جور نشدن، (... در رسنی، یا نخی) ، گره خوردن آن. درهم شدن آن، (... در امعاء) ، پیچیدن روده ها. حرکت کردن روده ها از جای اصلی، (... در معده) ، از حال طبیعی بگشتن آن: گر افتد بیک لقمه در روده پیچ برآید همه عمر نادان بهیچ. سعدی
پیچ افتادن در کاری، مشکلاتی در راه برآمدن آن پیش آمدن، گره خوردن. جور نشدن، (... در رسنی، یا نخی) ، گره خوردن آن. درهم شدن آن، (... در امعاء) ، پیچیدن روده ها. حرکت کردن روده ها از جای اصلی، (... در معده) ، از حال طبیعی بگشتن آن: گر افتد بیک لقمه در روده پیچ برآید همه عمر نادان بهیچ. سعدی
پیش اوفتادن. تقدم یافتن. مقدم شدن. جلو افتادن. تقدم پیدا کردن. پیشی جستن. سبقت گرفتن، تفوق یافتن. برتری یافتن، حادث شدن. روی نمودن. رخ دادن: که از آنچه نهاده باشد خبری ندهد که داند که چون ما بازگشتیم مهمات بسیار پیش افتد و تا روزگار دراز نپردازیم. (تاریخ بیهقی ص 15 چ فیاض) و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است. (تاریخ بیهقی ص 285)
پیش اوفتادن. تقدم یافتن. مقدم شدن. جلو افتادن. تقدم پیدا کردن. پیشی جستن. سبقت گرفتن، تفوق یافتن. برتری یافتن، حادث شدن. روی نمودن. رخ دادن: که از آنچه نهاده باشد خبری ندهد که داند که چون ما بازگشتیم مهمات بسیار پیش افتد و تا روزگار دراز نپردازیم. (تاریخ بیهقی ص 15 چ فیاض) و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است. (تاریخ بیهقی ص 285)
خون جاری شدن. خون از محلی خارج شدن. بیرون آمدن خون، قتل واقع شدن. قتل اتفاق افتادن. کشتار واقع شدن، خون کسی از بین رفتن. چنانکه گویند واجب القصاص خونش افتاد، یعنی خونش هدر است و کشندۀ او قصاص ندارد. (از آنندراج) : چنین گویند کاین رسم نو افتاد که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد. میرخسرو (از آنندراج)
خون جاری شدن. خون از محلی خارج شدن. بیرون آمدن خون، قتل واقع شدن. قتل اتفاق افتادن. کشتار واقع شدن، خون کسی از بین رفتن. چنانکه گویند واجب القصاص خونش افتاد، یعنی خونش هدر است و کشندۀ او قصاص ندارد. (از آنندراج) : چنین گویند کاین رسم نو افتاد که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد. میرخسرو (از آنندراج)
ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج). - از چشم افتادن، بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) : از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد. جمال الدین (از فرهنگ ضیاء). چشم مسافر که بر جمال تو افتاد عزم رحیلش بدل شودبه اقامت. سعدی. هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید. سعدی. صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج. صائب. - چشم افتادن برچیزی، نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی
ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج). - از چشم افتادن، بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) : از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد. جمال الدین (از فرهنگ ضیاء). چشم مسافر که بر جمال تو افتاد عزم رحیلش بدل شودبه اقامت. سعدی. هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید. سعدی. صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج. صائب. - چشم افتادن برچیزی، نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی